تو فرودگاه وقتی تو صف براي چک كردن پاسپورت وایستاده بودم چشمم به جسیکا افتاد که کمی اونطرف تر واستاده بود و زل زده بود به من . لبخند بی اراده ای زدم و از صف بیرون اومدم و رفتم به طرفش ، با لبخند گفتم :
_ هی .....تو اینجا چیکار میکنی ؟!
سرشو انداخت پایین و با لبخند کمرنگی گفت :
_ نمیتونستم بذارم بدون خداحافظی بری ....
چند لحظه نگاهش کردم و بعد دسته ی چمدون و ول کردم و بی اختیار دستامو دورش حلقه کردم ،
_ تو دختر خیلی خوبی هستی جسیکا .....
کمی از خودم دورش کردم و موهاشو پشت گوشش زدم و در حالیکه صورتش و با دستام قاب گرفته بودم گفتم :
_ مثل آذین دوستت دارم و برام مهمه که خوشحال و خوشبخت باشی ...
با ملایمت دستامو از صورتش دور کرد و با لبخند نصف و نیمه ای گفت :
_ از من که گذشت ، اما دفعه ی دیگه که با دختری دوست شدی و همه جوره باهاش بودی بهش نگو مثل خواهرت دوستش داری ... یه جورایی براش مثل فحش میمونه ...
از حرفش غافلگیر شدم و سرمو انداختم پایین ، دستمو گرفت و گفت :
_ با یه دختر چشم و ابرو مشکی ازدواج کن ......دوست دارم فکر کنم تنها دلیلی که باعث شده با من بهم بزنی همین بوده ...
دستشو فشردمو تو چشماش خیره شدم و گفتم :
_ تو هم با کسی ازدواج کن که لیاقتتو داشته باشه ، کسی که قدرتو بدونه و برای خوشبختیت هر کاری بکنه ...
چند لحظه خیره به چشمای هم موندیم تا اینکه سرمو جلو بردم و پیشونیش و بوسیدم ......سرشو بلند کرد و به سمت لبام اومد ، خواستم عقب بکشم که با تحکم گفت :
_ خفه شو و سر جات وایسا .....میخوای بگی سهم من از همه ی این مدت همین یه بوسه هم نیست ؟! ...
نگاهم به قطره اشکی بود که از چشماش بیرون می اومد ، با صدای آرومتری ادامه داد :
_ سرجات وایسا و تکون نخور هامین هدایت ......چون من سهممو میخوام ، حتی اگه اینقدر کوچیک و پیش پا افتاده باشه ...
اجازه دادم سهمشو بگیره ، سهمی که مزه ی شور اشک میداد ...
چند لحظه بعد از هم جدا شدیم ، با انگشت اشکاشو پاک کردم و در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم :
_ خداحافظ .....مواظب خودت باش .....
وقتی هواپیما از زمین بلند شد بی اراده بغض کردم ، نه به خاطر جسیکا ....چون میدونستم اون بالاخره با همه چی کنار میاد و زمان همه چیز و براش حل میکنه ، اون فقط کمی بیش از اندازه بهم وابسته شده بود .....چیزی که هیجان زده م میکرد این بود که دارم برمیگردم به وطن..... نمیتونم از احساسم چیزی بگم ، این فکر که چند ساعت دیگه تو ایرانم حس فوق العاده ای بهم میداد ......که فقط قابل حس کردنه و نمیشه بیانش کرد !
وقتی هواپیما روی زمین نشست نزدیکای صبح بود . از فرودگاه تا خونه یه بند لبخند میزدم . از اون لبخندایی که نیازی به اجازه گرفتن از صاحبش نداره و با اجازه ی خودش میاد .....وقتی با تاکسی به نزدیکي میدون آزادی رسیدیم راننده از آیینه نگاهم کرد و با لحن داش مشتی ای گفت :
_ میخوای چند بار دور میدون دور بزنم ؟!
صحنه ی تکراری همه ی فیلمایی که یکی از خارج میاد و راننده دور میدون آزادی میچرخونتش جلو چشمم اومد و بی اراده لبخندم تبدیل به قهقهه شد . وقتی نگاه متعجب راننده رو دیدم سعی کردم خنده م و کنترل کنم و گفتم :
_ آره قربون دستت ......یه چند دور بزن .....
البته ذوق و حوصله ی راننده اون وقت سحر واقعا ستودنی بود .هر چند وقتی به خونه رسیدیم و فهمیدم که همون چند دور طواف دور میدون آزادی کرایه رو دو برابر میکنه دیگه خبری از ستودن ذوق راننده نبود . ولی با اینحال جداً دستش درد نکنه ، چون نگاه کردن خیابونا بعد از این مدت کلی آدمو سر ذوق میاورد دیگه میدون آزادی که جای خود داشت ...
وقتی با تاکسی تا خونه رسیدیم دیگه هوا داشت روشن میشد . پول تاکسی رو حساب کردم و چند لحظه به در و دیوار خونه نگاه کردم ، درش عوض شده بود و یه در مشکی بزرگ با شیشه های رفلکس جای در قبلی رو گرفته بود ، دیوارای خونه هم به نظر میومد با سنگهای جدیدی پوشیده شده بود ، اما با اینحال خونه ی خود ِ خودِ رسول هدایت بود .... رفتم به سمت در تا زنگ بزنم اما فکر کردم چه کاریه ، همه ی ذوقش به اینه که از دیوار بپرم داخل .....اینطوری هم بیدارشون نمیکنم هم مامانم از شدت تعجب تو کوچه غش نمیکنه ....
دستمو دور یه قسمت از شیشه حلقه کردمو داخل حیاط و نگاه کردم ، چون هوا هنوز تقریبا تاریک بود میشد از اینور داخل حیاط و دید بزنی .....درختا و استخر و قسمتی از ساختمون معلوم بود ......خونه ی بچگی هام!....دیگه نمیتونستم صبر کنم .....میله های در و گرفتم و رفتم بالا ، وقتی به بالای در رسیدم با دیدن دوربینی که بالای در بود یه لحظه به ذهنم رسید که دزدگیر و فراموش کردم ....چشمامو بستم و منتظر شدم صداش در بیاد اما انگار خبری نبود ...پس احتمالا خرابه ، یادم باشه به بابا اینا خبر بدم که درستش کنن .... با خیال راحت از بالای در پریدم تو حیاط .
در و از داخل باز کردم و چمدونامو کشیدم داخل ....همینطور که به سمت ساختمون حرکت میکردم با لذت به دور و برم نگاه میکردم ، چقدر همه چی تغییر کرده بود ، حتی چمن کاریها و درختها هم عوض شده بودن .
دستگیره ی در ورودی ساختمون و که گرفتم تا در و باز کنم ، قفل بود ......ای دل غافل ، فکر اینجاشو نکرده بودم .
چمدونا رو همونجا ول کردم و نگاهی به پنجره ی اتاقم که هنوزم همونجا سر جای 12 سال قبلش بود انداختم ، اگه از بلندی نمیترسیدم از اینجا هم مثل در بالا میرفتم .....اما این دیگه بلندتر از آستانه ی ترسم بود . پنجره های قدی اطراف ساختمون و امتحان کردم ، یکیشون نیمه باز بود .
_ قربون حواس پرت مامان بابام برم من .....
بیخیال چمدونا شدم و از همونجا رفتم داخل و وارد پذیرایی شدم ، چقدر همه جا عوض شده بود ، حتما چند تا دیوار و ورداشتن که پذیرایی اینقدر بزرگتر شده بود ، از پذیرایی اومدم بیرون و به سمت پله های طبقه ی دوم به راه افتادم . بعدا میتونستم بقیه ی خونه رو دید بزنم ، الان با این بدن خسته و کوفته بهترین کاری که میتونستم بکنم این بود که بگیرم بخوابم ، چون مطمئنا وقتی مامان بیدار بشه دیگه نمیذاره بخوابم .
با اینحال دلم بدجوری واسه دیدن مامان پر میزد ، به بالای پله ها که رسیدم بی اراده به سمت اتاق مامان بابا راه افتادم ، جلوی در چند لحظه تعلل کردم ، آخه زشت بود تو اتاق مامان بابام سرک بکشم ...بابا حالا مگه این موقع صبح چیکار میکنن ؟! گرفتن خوابیدن دیگه ! .... از فکر منحرفم خنده م گرفته بود ، آروم لای در و باز کردم و به داخل سرک کشیدم .....الهی ....مامانم تنها خوابیده بود ، لابد بابام زن جدید گرفته ! .....رفتم بالای سرش و چند لحظه فقط به صورت خوشگلش زل زدم اما دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم موهاشو بوسیدم . اصلا یادم رفت قرار بود برم بخوابم ، همونجا لبه ی تخت نشستم و موهاشو ناز کردم ....با این حرکتم یه تکون خورد و غلت زد ، منم بلند شدم تا بیدارش نکردم برم بیرون .
آروم دوباره در و بستم و به سمت اتاق خودم رفتم ، چقدر تو خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده بودم احساس غریبی میکردم . در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل .....حتی دکوراسیون اتاق خودم هم عوض شده بود اما هنوزم با سلیقه ی خودم جور بود و همه چی به رنگ سورمه ای بود ، قبل از اینکه بتونم همه چیز و از نظر بگذرونم با دیدن توده ی پتو که یه طرف تخت جمع شده بود با تعجب به اون سمت رفتم .
فکر کردم بچه ست ، اما من که خواهر زاده برادرزاده ی انقدی ندارم ... فقط محیا دختر آرمینه که اونم سه سالشه ...
خم شدم ببینم کیه ...
دختری بود که سرشو توی بالش فرو برده بود و موهای نسبتا کوتاهش همه ی صورتشو پوشونده بود ،آذینه ....حتما تو این 12 سال اتاقم و تصاحب کرده و توش اتراق کرده ... آخی !چقد دلم تنگ شده بود براش .....بیچاره سهراب !دختره اول زندگی هنوز هیچی نشده شوهره رو ول کرده اومده ور دل مامانش ....البته از آذین که اینهمه لوس بار آورده بودنش هیچی بعید نبود .... دلم براش یه ذره شده بود . لبه ی تخت نشستم و دستمو لای موهاش فرو بردم :
_ آذیـــــــــن ........پاشو صبحه ......
هر چی صداش میزدم و دست تو موهاش میاوردم اصلا خیال نداشت بلند شه ، اما من دیگه شیطنت و حس بدجنسیم زده بود بالا ، باید بیدارش میکردم ، از اونجایی که آذین بدجور قلقلکی بود ، پتو رو از روش کنار زدم ،
بدنش صیقلی و گندمی بود . بلا گرفته كي برنز كرده ؟! آخرين عكساش كه مثل برف رنگپريده بود . دستمو بردم سمت شکمش و با انگشتام قلقلکش دادم .....اولش آروم اما بعد که دیدم داره ت*** میخوره با شدت بیشتری قلقلکش دادم و با خنده گفتم :
_ پاشو دیگه ....پاشو چقد میخوابی ؟
یه صدای نامفهومی از خودش در آورد و دستمو کنار زد و یه غلت زد ، با تعجب نگاهش کردم ، این که آذین نبود ، یه نگاه به سرتا پاش انداختم ، یه تاپ بندی سفید که یکی از بنداش شل شده بود و روی بازوش افتاده بود پوشیده بود با یه شلوارک خیلی کوتاه که به نظر میومد توسی باشه ، به خاطر غلتی که زده بود تاپش تا بالای نافش تا خورده بود و لوله شده بود ، شکم تخت و صافی داشت و نافش هم کوچیک بود .
سرم و کمی نزدیکتر بردم و موهاشو با انگشت از رو صورتش کنار زدم ، با این کارم دستشو آورد بالا و دماغشو خاروند و دوباره با حالت معذبی به پهلو غلتید و یه دستشو زیر سرش گذاشت و یه پاشو با شدت صاف کرد که کوبیده شد تو شکمم ، از جام بلند شدم و در حالیکه خم شده بودم شکمم و گرفتم :
_ آخخخخخ ....هر کی هست تو خوابم دست بروسلی رو از پشت بسته ...
دوباره به سمتش رفتم و زل زدم به صورتش ، نمیشناختمش ، اصلا تو اتاق من چیکار میکرد ؟!.... لبه ی تخت نشستم و اینبار با حالت طلبکارانه ای زل زدم بهش ، برای اینکه نگاهم منحرف نشه اومدم بند تاپشو از رو بازوش بندازم رو شونه ش که با این حرکتم دستشو بالا آورد و بازوشو خاروند و با غر گفت : اَه ه ه ه ه ه
تو دلم گفتم :
_ کوفت ...این کیه دیگه ....تختم و غصب کرده تازه اَه و اوه هم میکنه ...
خواستم بیخیال بشم و برم تو هال بخوابم ، ولی ملافه رو کشیدم رو کمرش که به خاطر تا خوردن تاپش لخت بود ....بدنش از سرما دون دون شده بود .
هر کی بود حتما از آشناهای مامان بود ، یا شایدم از دوستای آذین ....شایدم از دخترای فامیل ، چه میدونم !...
داشتم ملافه رو روش صاف میکردم که با این کارم کم کم چشماشو با اخم باز کرد ، چقدر اُپن میخوابید !
وقتی منو بالاي سرش دید چند لحظه با حالت گیجی بهم خیره موند.
چشماشو بست و دوباره بازشون کرد .
یه کمی که گذشت با یه صدای گرفته گفت :
_ من خوابم ...
جوابشو ندادم ... اما یک دفعه با یه حرکت سریع از جاش بلند شد و در حالیکه سعی داشت عقب عقب به سمت دیگه ی تخت بره با ترس نگاهم میکرد . من با تعجب و اون با ترس همزمان گفتیم :
_ تو کی هستی ؟!!!
هنوزم نگاهم بهش بود ، داشت از ترس میلرزید ، چشمامو تنگ کردمو با لحن مشکوکی گفتم :
_ تو کی هستی ؟ تو اتاق من چیکار میکنی ؟
کف دستشو گاز گرفت و موهاشو کشید و تو چشمام نگاه کرد وگفت : من بیدارم ؟!
و کمی بعد با صدای بلند جیغ زد .
در حال کر شدن خودم و انداختم رو تخت و جلوی دهنشو گرفتم :
_ یواش .....همه رو بیدار کردی ....
حس کردم انگشتام در حال نصف شدنه ، داشت با دندوناش رسما انگشتام و میجوید .
دستمو از دهنش بیرون کشیدم و اون با ترس ملافه رو دور خودش پیچید و خواست دوباره داد بزنه که من عصبی شدم و گفتم :
_ تو تو اتاق من چیکار میکنی ؟!
چشماش گشاد تر از قبل شد و گفت :
_ اُ ... اتاق تو ؟ ...
همینطور با تعجب نگاهش میکردم که از جاش بلند شد و با همون حالت ترس و غافلگیری تو صورتش عقب عقب درحالیکه هنوزم خیره نگاهم میکرد با همون ملافه ای که دور خودش پیچیده بود به سمت در اتاق رفت ....
اتاق اونقدر روشن نبود که بتونم دقیق اون سمت اتاق رو ببينم، سمتي كه تخت قرار داشت به خاطر نور كم سويي كه از پنجره ميتابيد كمي روشنتر بود ، اما هر چه به در نزديكتر مي شد بيشتر تو تاريكي فرو ميرفت ، از جام بلند شدم و خواستم به طرفش برم ، اونم در حالیکه از پشت به در اتاق برخورد کرده بود انگشت اشاره شو به طرفم گرفت و با غیظ و صدای خفه ای گفت :
_ نه ، جلو نیا ....وایسا سر جات ...
منم سر جام ایستادم و به حرکات سراسیمه ش که میخواست بدون اینکه چشم از من برداره در و باز کنه خیره شدم ، در و باز کرد و از اتاق بیرون رفت ، من هم دنبالش راه افتادم ، وقتی بیرون از اتاق دوباره منو دید اومد بدوئه که ملافه به پاش گیر کرد و جفت پا با صورت خورد زمین .
_ آخ خ خ خ خ خ......
ناله ش در اومد ، خم شدم تا بلندش کنم . وقتی صاف ایستاد با صدای خفه ای گفت :
_ دست به من نزن ....ولم کن ...
ولش کردم ، دو قدم بیشتر نرفته بود که باز افتاد . ....خواستم برم جلو که خودش سریع بلند شد و بعدشم مثل خرگوش که تو گونی پیچیده شده باشه بپر بپر و مثل فنر وارد اتاق بغلی که متعلق به آذین بود شد. فکر کنم باز تو اتاق آذین افتاد رو زمین ...
هنوز حد فاصل اتاق خودم و آذین ایستاده بودم که صدای قفل کردن در اومد . به سمت اتاق رفتم و در زدم :
_ هی ....من کاریت ندارم ، در و باز کن .....فقط میخوام بدونم کی هستی ....
وقتی صدایی نیومد کلافه گفتم :
_ باز نمیکنی دیگه ؟ .....خیلی خوب هر جور راحتی ...
و پوفی کشیدم و دوباره به اتاق خودم برگشتم ، لباسامو در آوردم و خودمو پرت کردم تو تخت ....هر کی بود دستش درد نکنه ، تخت همایونی مو گرم کرده بود !
*****
همینطوری لبه ی تخت اذین نشسته بودم و نفس نفس میزدم. زانوم بد جوری درد میکرد. خواب بودم.... خواب دیدم... این نره خر دیگه کی بود؟!
ساعت شیش و نیم بود و کم کم باید راه میفتادم که برم یونی کده به قول مهراب... هی مهراب. یعنی چطوری میخواد رفتار کنه.
دیشب عمو رسول خونه نبود.....خاله هم گفته بود بیام پیشش بمونم.
خاک بر سرم... روح نبوده باشه... چه چشمای از حدقه زده بیرونی داشت. از ترس لرز کردم. یه نگاهی به لباسم انداختم... خداجون انگار بیکینی تنم باشه.
لعنت به تو هامین... خودم سنگ قبرمو بشورم... بلند شدم و تاپم و که تا بالای نافم لوله شده بود و کردم توی شلوارکم...
ملافه رو پیچیدم دورمو داشتم به اطراف اتاق اذین نگاه میکردم. یعنی کی بود. روح بود؟ حرف میزد.... شایدم من خواب بودم که اون یارو هم تو توهماتم بود. اگه خواب نبودم پس کی بود..... تازشم من تو اتاق هامین بودم.... یادمه خودم اومدم اینجا... اگه روح بود در نمیزد که ... چه روح مودبی...
چرا از در تو نیومد... وای.... الان نیاد تو.... مثل یخچال یخ کرده بودم.
یارو گفت: اتاق منه.... یعنی هامینه؟؟؟
سرمو تکون دادم اخه گوشت کوبیده هامین مگه ایرانه؟ نکنه روحشه.... یعنی مرده؟ چی چرت میگم... شایدم مرده از پاریس تا اینجا پرواز کرده ....
خاله بفهمه خود کشی میکنی....اخ جون اگه مرده باشه مراسم نامزدی منتفی میشه.... نه دلم نمیاد... حالا خدا خواسته بهم لطف کنه...
کی مرده... یعنی هامین مرده ... اومده تو اتاقش.... اه ه ه.... نه بابا... اصلا هامین که این شکلی نبود.....
خودم با خودم اختلاط میکردم. خدایا صبح اول صبحی این چه مصیبتی بود.... شایدم روح اون کسیه که قبلا تو این خونه زندگی میکرده... چه جوون مرگ شده بود ه ها...
دوباره زدم تو سرم از ازل تو این خونه خاله اینا زندگی میکردن... نکنه اینجا یه قبرستون متروکه بوده که روش خونه سازی کردن....
یه بسم الله گفتم .... از جام بلند شدم.بد جوری یخ کرده بودم. خدا خدا میکردم که اذین تو کمدش شیش تا تیکه لباس داشته باشه. من که عمرا پامو تو اتاق اون روحه بذارم... ای بابا روح خر کیه... اخی الان خاله اینجا بود میگفت مودب باش میشا.
خدا رو شکر اذین تو کمدش چند دست لباس کهنه پاره داشت. همونا رو پوشیدم و اروم با احتیاط در و باز کردم. کسی نبود.
دوباره بسم الله و ایات قران و تلاوت میکردم که از پله ها تند تند پایین اومدم.... خدارو شکر کیفمو مانتو و مقنعمو تو هال رو چوب لباسی کنار در ورودی گذاشته بودم. در و باز کردم و از خونه ی ارواح زدم بیرون. خالم نترسه... نه بابا...
یه لحظه وایستادم... نمیدونستم چی کار کنم. اون نره غول روح یا جن از کجا پیداش شده بود....اه ه ه ه... از طرفی هم کلاسم دیر میشد.
کلاس به درک... خاله واجب تر بود.
اروم برگشتم داخل و پله ها رو بالا رفتم و در اتاق و باز کردم...
پسره غرق خواب بود. جلوتر رفتم.نفس میکشید ... هوا هنوز روشن نبود. چهره اش تو خوابم خسته بنظر میومد. کلید داشت؟ لابد از اشناهاست ... اخه کی میتونست باشه؟ اونم این وقت صبح؟ نکنه هامین برگشته؟ نه بابا شیش ما دیگه ....به هر حال در اون لحظه نسبتا بیخیال حس نگرانیم شدم و زدم به کوچه و تاکسی گرفتم تا به یونی کده دیر نرسم.اما دلم مثل چی شور میزد.
اگه اتفاقی بیفته خاله حتما بهم زنگ میزنه حتما.... امیدوار بودم اتفاق بدی نیفتاده باشه...
وارد محوطه ی یونی کده شدم...صبا طبق معمول جلوی پله های ساختمون به همراه رفقا نشسته بود و عموما به شغل شریف مسخره کردن مشغول بودن...
به سمتشون رفتم و باهاشون دست دادم. صبا مثل چی سین جیمم میکرد که این مدت کجا بودم ....هرچند تلفنی سعی کرده بود ته توی قضیه رو دربیاره اما من هیچی از مهراب بهش نگفته بودم..... خلاصه بعد از پنج دقیقه جلف بازی و خندیدن به قیافه های اجنبی بچه ها وارد ساختمون شدیم.
حین بالا رفتن از پله ها بوی عطر مهراب و حس میکردم... با هر پله ای که بالا میرفتم...عطر همیشگیش بیشتر تو صورتم میخورد.
یعنی بعد از دوهفته که دانشگاه نیومده بودم و نمیدونستم اون اومده یا نه.... یعنی امروز میتونستم ببینمش.........!
خدا لعنتم کنه که تمام چارت درسیمو با مهراب با هم برداشته بودیم... لبامو میگزیدم که صبا گفت: سیامک امروز یه دست لباس جدید پوشیده...
سعی کردم ذهنم و منحرف صبا و حرفاش کنم ... حالا مگه میشد.
اصولا سیامک با یه دست لباس دانشگاه میومد ... همون یه دست و کل دو ترم میپوشیده....ترم تابستونی هم یه دست تا اخر تابستون... دوباره از ترم پاییز... یه دست جدید و تا اخر سال می پوشید.
خواستم حرفی بزنم که قامت مهراب و کنار در کلاس دیدم.... داشت با موبایلش ور میرفت. بد جوری هم کلافه بود. احتمالا اونی که داشت باهاش اس بازی میکرد دیر جوابشو میداد.
هر وقت اینطوری اخم ها ش تو هم میرفت معنیش همین بود.... هروقت به چونه اش دست میکشید یعنی طرفش گوشیش و خاموش کرده...
تک تک حرکاتشو می شناختم... با استرس بهش نزدیک میشدم....
مهراب یه لحظه سرشو بالا گرفت.
اب دهنم و قورت دادم امیدوار بودم جلوی صبا اینا ضایع بازی در نیاره و عادی رفتار کنه...
هر قدم که بیشتر بهش نزدیک میشدم صدای قلبم بلند تر میشد..... مهراب باقی قدم ها رو خودش به سمتم اومد و تند گفت: چرا گوشیت خاموشه؟
جانم؟؟؟هااااااااااان؟
مهراب با کلافگی دوباره گفت: دو هفته است که گوشیت خاموشه..... چرا؟
صبا یه سری تکون داد و دستشو افقی زیر گردنش کشید به علامت پخ پخ و رفت توی کلاس.
با من من گفتم: سلام....م....
مهراب موهاشو عقب فرستاد وگفت: چرا این کارا رو میکنی ميشا.... نمیگی سکته میکنم؟ اخرشم سکته ام میدی...
مهراب خل شده بود؟
با تعجب و اخم گفتم: خوب خودت خواستی بهت زنگ نزنم.... و با یه صدای کاملا عصبی ادامه دادم: اصلا به شما چه مربوط؟
مهراب یه کمی گرخید... یعنی توقع نداشت.
منم از اون توقع نداشتم اینقدر راحت منو کنار بذاره و بگه میخواد تموم کنه!
مهراب با تته پته گفت: چت شده ميشا ؟
یه پوزخند شیک تحویلش دادم وگفتم: اقای معتمد فکر کنم یه قضیه ای بو د به معنای اتمام یک سری مسائل... و....
مهراب سرشو پایین انداخت و پرید وسط حرفم و گفت:من همون شب هزار بار بهت زنگ زدم... اما تو جواب ندادی... یعنی خاموش بود... بعدشم که الان دو هفته است کلاسارو نمیای.... و بایه لحن مثلا جدی گفت: انگار خودتم خیلی بدت نیومد....
خاک برسرت ميشا چرا گوشیتو خاموش کردی؟! البته خاموش نکرده بودم... خورده بود به دیوار و ترکیده بود.
هیچی نگفتم و اون گفت: من... خوب.... هیچی....
و بدون هیچ حرفی وارد کلاس شد.
منم کمی بعد پشت سرش وارد کلاس شدم... استاد اومدو داشت چرت بهم می بافت که چرا غیبت داشتی و یک جلسه ی دیگه تکرار بشه ال میکنم بل میکنم.
حوصله ی خودمو نداشتم وای به حال اون مردک شکم گنده ی فکستنی و.... من نمیفهمم با این هیکلش چی از ورزش می فهمید!
بعد از دو ساعت شکنجه اور... کلاس تموم شد.
اونقدر حالم گرفته بود که حال خودمو نمی فهمیدم...به خصوص اینکه مهراب بی توجه به من از کنارم گذشت و رفت.
به درک....فکر کرده برام مهمه...
یه جورایی بهم بر خورده بود.... حس بدی داشتم...صبا هم خوب میفهمید در این جور مواقع خیلی سگی ام کاری به کارم نداشت. ساکت با اکیپ راه میومدم... مهراب و سیامک جلوی پله ها صحبت میکردن.... صبا ایستاد.... اما من به راهم ادامه دادم.
صدای سیامک که گفت: علیک سلام و نشنیده گرفتم و حتی وقتی که به مهرا ب گفت: چی شد؟ برو دنبالش پسر... رو هم از این گوش به اون گوش در کردم.
داشتم به سمت بوفه میرفتم که مهراب گفت: حالا چرا اینطوری میکنی؟ مگه چی شده؟
داشتم منفجر میشدم اما چیزی نگفتم... از بوفه یه اب پرتقال گرفتم و مهراب گفت: ميشا....
بهش نگاه کردم...
مهراب اروم گفت: بیا...
نگاهش کردم گوشیشو سمتم گرفته بود.
با یه لحن بچگانه گفت: همه ی اس هاییه که تو این دو هفته میخواستم برات بفرستم همرو برات ذخیره کردم....
هیچی نگفتم و مهراب گفت: غلط کردم...
ناراحت گفتم: اون از اون روز که تو پارک ولم کردی... اون از اس ام اس هات....
مهرابم فوری گفت: اونم از تو که دو هفته اب شدی رفتی تو زمین....
خنده ام گرفت.
مهراب خم شد وگفت: زیر زیرکی میخندی؟ بابا ميشا به تو قهر نمیاد....زشت میشی....
یه لگد به ساق پاش زدم وگفتم: برو گمجو.....
مهراب خندید وگفت: عاشق این گمجو گفتنتم....
اومد نزدیکم وگفت: ميشا یی.....
تو صورتش نگاه کردم... خندید و سرشو خم کرد وگفت: اشتی؟
-حرفات چی؟
-کدوم حرفام؟
-جایگاهت توزندگیم و ....
-یه کم زود پیش اومدم شاید چند وقت دیگه... اما دوست دارم حداقل یه ربع فکر کنی...
بعد خندید و منم گفتم: خوب من داشتم فکر میکردم...
مهراب با مزه گفت:هان تو دهات شما اول جواب میدن بعد فکر میکنن؟
تو روش خندیدم وگفتم: گمجو بچه پر رو...
خندید و دستمو گرفت و گفت: خیلی مخلصیم...
خندیدم و گفتم: ما بیشتر دا آش.... من برم سر کلاسم....
- ميشا ؟
-هان؟
-عصر مسابقه دارم...
خندیدم و گفتم: ساعت شیش و نیم...
خندید وگفت: منتظر بمونم؟
-بمون تا اموراتت بگذره....
خندید و منم فوری از جلوی چشم حراستی که داشت کم کم بهمون نزدیک میشد پا به فرار گذاشتم.
اما حین تند تند قدم برداشتن به سمتش چرخیدم و گفتم: خیلی اوچیکتیم اق مهراب...
خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.
خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.
بعد از اتمام کلاس از تلفن عمومی با کارت تلفن اجاره ای از صبا به خاله زنگ زدم...
میخواستم مطمئن بشم که حالش خوبه.... والبته حس کنجکاویم که امونم نمیداد ...
بعد از شیش تا بوق خاله لطف کرد و جواب داد. دروغ چرا تو اون مدت که جواب تلفن و نمیداد من در حال موت بودم.
صدای ناز خاله مستانه ام تو گوشم پیچید.
از لحنش فهمیدم خیلی خوب خوابیده و رو فرمه....
-بله؟
صدامو کلفت کرد م و گفتم:
-سلام به روی ماهت...خوبی خوشگل من...
_
خاله باتردید پرسید: شما؟
به غبغبم یه بادی دادم وگفتم: چاکر شوما...
خاله با حرص گفت: مزاحم نشید اقا....
خندیدم و خاله گفت: ميشا اااا...
-جون دل ميشا... سلام خاله جون جون جونم....
خاله با خنده گفت: نمیری دختر... فکر کردم مزاحمه... دلم هری ریخت...
-ای فدای دلت بشم من.... مگه دختر 14 ساله ای...
خاله غش غش خندید و باز من گفتم :بابا خدا رو شکر کن ما که تو این بی شوهری و انقراض نسل ناخالص ایکس ایگرگها داریم منقرض میشیم....
برو دعا به جون عمو رسول کن که اومد و گرفتت....
خاله با هیجان گفت: خاله قربونت بره... تو هم نگران نباش عزیزم... تو که عروس خودمی نگران چی هستی؟
یا فاطمه ی زهرا خاله ی ما رو هم که سرو تهشو بزنی ما میچسبونه بیخ ریش اون پسر اجنبیش...
بیخیال شدم وگفتم: خاله ی من خوبه حالش؟ صبح کی بیدار شدی؟ نموندم ببینمت کلاس داشتم... همه چیز خوبه؟
تا اومدم بگم صبح یکی اومده بود خونه و اتاقشو از من میخواست ....
خاله با هیجان امونم نداد و گفت: اره ميشا جان..همه چیز خوب خوبه... راستی خاله شب مامان ایناتو دعوت کردما...یادت نره خاله باشه؟
یا خدا .. باز چه خبر بود؟!
اومدم بگم باشه میایم که یاد مهراب و مسابقه اش افتادم... مسابقه ساعت پنج و نیم بود... دوساعت طول میکشید اگرم میبردن که مهراب بایدسور میداد...
نه...نمیتونستم برم...
تند گفتم : خاله منو معاف کن... خوااااهش....
خاله تند گفت: چرا؟
-اخه من فردا امتحان دارم.... میشه امشب نیام... خاله جووونم.... من که جیک جیک میکنم برات بذار نیام...
خاله خندید وگفت: فدای جیک جیکت بشم... اخه....
-خاله چهار واحده... مشروط میشما... بذار من شب درس بخونم... باشه خوشگل من؟
خاله جوابمو نداد.
میدونستم ناراحت میشه...خودم هم بدم میومد که دروغ بهش بگم...مگه چند تا خاله داشتم.
باز گفتم: دختر خوشگل من اخم نکن اقا رسول خوشش نمیاد...
خاله خندید وگفت: ای زبونتو مار بزنه دختر این حرفا چیه...
-اگه مارش نر باشه من مخالفتی ندارم.
خاله خندید و گفت: خفه نشی دختر...
-ای خاله جان اگه شانس ماست...مارش ماده است... نر به زبون ما نمیزنه...
خاله با صدای بلند خندید و منم گفتم: عزیزم خوبی؟ همه چیز اکیه؟
نمیدونم چرا نگفتم که یه غریبه رو صبح زیارت کردم. اگه خواب وتوهمات نبود خاله بهم میگفت... دزدم که نبود . پس!!!
-اره عزیز دلم...
-خوب من باید برم...ده دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه...
-برو ميشا جان...مراقب خودتم باش...
-چشم .... گوشی و بذار بگو خداحافظ....
خاله بی هیچ حرفی قطع کرد. میدونستم میگه خداحافظ....خوشم نمیومد که کسی مستقیم ازم خداحافظی کنه...نمیدونم چرا پای تلفن از این حرکت خوشم نمیومد.
کلاس بعدیم با ارامش گذشت. چراکه میدونستم همه چیز خوبه ... حدااقل خاله خوبه و شاید احتمالا من صبح دچار توهم و خواب شده بودم.
حین اس بازی با گوشی صبا با مهراب بودم که استاد گفت: کلاس تمومه... و فردا هم از تمریناتی که بهتون دادم یه ازمون میگیرم...
خوب به سلامتی با دل خوش دروغمم که راست شد. مذخرف بود یه استاد و توی دو روز پشت سر هم ببینم... اما به هر حال درسشو بلد بودم... همین که به خاله دروغ نگفتم کلی چسبید.
با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...
با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...
مهراب و سیامک هم جلوی پله های ساختمون منتظرمون بودن... مهراب خوشحال بود. منم همینطور...از اینکه اون بامبول و راه انداخته بود یه کم از دستش دلخور بودم .. اما به هرحال نمیدونم...شایدم حق داشت.ولی حالی بهم دادا... منت کشی دوست دارم. معلوم بود که به همین راحتی نمیتونه بگذره ازم.....
اما همین که به غلط کردن افتاده بود میچسبید.
عصر مسابقه داشتن و قرار شد ما هم بریم تا تمرینشونو ببینیم... با سیامک هم تیمی بودن... به مامان گفتم که دارم میرم باشگاه تا مسابقه ی یکی از بچه ها رو ببینم بهش هم سپردم که به خاله چی گفتم... هماهنگ بودیم... و همه چیز اکی بود. هر چند کلی غر زد چرا دروغ و این حرفها... منم گفتم که واقعا فردا امتحان دارم.... دیگه هیچی نگفت.
طفلکم نپرسید مسابقه ی دختر میرم یا پسر... خوب میپرسید میگفتم..ولی نپرسید خوب چرا بگم؟!
این کار دروغ نیست. کتمان حقیقته... داشتم خود خوری میکردم که بالاخره باید به مامان بگم... اما از یه طرفم میگفتم خوب چرا بگم...
و از یه طرف دیگه حرفهای خاله که همیشه مطرح میکنه... من با هامین چه کنم...خدا کنه حالا حالا ها نیاد...
اوووف...چقدر من ذهنم همیشه ی خدا شلوغه.... با همین افکار به جلوی در رسیدیم و مهراب وسیامک رفتن تا ماشین واز پارکینگ بیارن.
جلوی در دانشگاه همراه صبا ایستاده بودیم چرت و پرت میگفتیم ومیخندیدم... با دیدن عرفان که اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت به سمت من میومد... اخم ها رفت تو هم. این یکی اینجا چیکار میکرد.
با صدای بلندی به من وصبا سلام کرد.
صبا با تعجب به من نگاه کرد وجواب سلامشو داد.
عرفان رو به من گفت: خانم علیزاده ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
با استیصال مونده بودم که چطوری دکش کنم بدون اینکه ابروریزی بشه... به خاطر همین به صبا گفتم: الان برمیگردم.. و همراه عرفان چند قدمی ازش فاصله گرفتم...
عرفان با لحن طلبکاری گفت: خوش میگذره؟ ایام به کام هست ان شاالله...
با حرص گفتم:شما از من چی میخواین؟
عرفان یه پوزخند زد ودرحالی که چونه اشو میخاروند گفت: یه جواب رک و پوست کنده....
-جوابتونو قبلا دادم.... لازمه دوباره تکرارش کنم؟
نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت: ببین یه پیشنهادی بود و منو رد کردی.. اما من به این اسونی ها دست بر نمیدارم... فهمیدی؟
-تا به حال نشده که از حرفی که زدم برگردم...
عرفان: پشیمونت میکنم...
-مراقب باشید خودتون پشیمون نشید...
عرفان یک تای ابروشو بالا داد وگفت: من پشیمون بشم تو هم میشی....
محلش نذاشتم وگفتم: روز خوش.
و به سمت اتومبیل مهراب رفتم.
پیش صبا روی صندلی عقب نشستم.
عرفان هنوز جلوی دانشکده ایستاده بود. صبا زیر گوشم گفت: این کیه؟
دستشو فشار دادم وگفتم: بعدا بهت میگم وبا چشم وابرو به مهراب وسیامک اشاره کردم.
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به باشگاه رسیدم... من و صبا به سمت جایگاه رفتیم.به سلامتی هیچکس هم نبود... مهراب و سیامک هم به رختکن...
دقایقی طول کشید تا به همراه هم تیمی هاشون بیان و تمرین کنن....
تازه ساعت چهارونیم بود و مسابقه ساعت پنج و نیم شروع میشد.
استیل مهراب و دوست داشتم.. با اون بلوز و شورت ورزشی سفید و قد و بالای بلند معرکه بود.
رفت پشت تور تا سرویس بزنه و تمرین کنه...
با هیجان نگاهش میکردم... اولین بار نبود که برای مسابقاتش میرفتم.
مهراب با چشمهای مشکی و اون ته ریش از همیشه جذاب تر شده بود. با ذوق نگاهش میکردم که سنگینی نگاهمو فهمید وچشمک بهم زد.
کمی خودشونو گرم کردن و به صحبتهای مربیشون گوش میدادن منم داشتم فیلمای گوشی صبا رو میدیدم...
تولد سیامک بود که تو خونشون براش تولد گرفته بود. کلا پدر ومادر رله ای داشت صبا... داشت پدر ومادر سیامک و نشونم میداد.
یه لحظه فکر کردم اگه مهراب و دعوت کنم خونمون و براش تولد بگیرم چی میشه..یا من برم خونه شون... هی وای من. بابا سرمو از لوستر اویزون میکنه عبرت مارال بشم...
نازی بابایی من ازارش به مورچه هم نمیرسه. نه بابا هیچی نمیگه بهم... شاید مامان.. مطمئنم منو سی و هشت تیکه میکنه و هر تیکمو یه گوشه ی خونه اویزون میکنه که عبرت مارال بشم...
اهی کشیدم ...
طول کشید تا مسابقه شروع بشه... تیم مهراب اینا خوب شروع کردن..اونقدر هیجان انگیز نبود . به خصوص که تماشاچی هم کم بودن...
من صبا رو مجبور کردم بلند بشه و در حالی که سوت میزدم و جیغ میکشیدم و ای ول ای ول میگفتم سعی داشتم بقیه رو به وجد بیارم...که البته کمی تا قسمتی موفق هم شدم.
ردیف بالاچند تا دختر نشسته بودن و اونا هم پایه بودن و مارو همراهی میکردن.... خلاصه اکیپی داشتیم تیم مهراب وسیامک و تشویق میکردیم و خوشبختانه ست اول شانس با ما یار بود و حریف و بردیم.
ست دوم و سوم هم همه چیز عالی پیش رفت. حریف نبودن که.. من بهتر از اونا توپ مینداختم....
مهراب و سیامک زوج خوبی بودن و خیلی خوب باهم همکاری میکردن... حریف یه ضربه ی بلند زد و سیامک باآبشار جواب داد.
صبا هم کنار من داشت غش میکرد.... میدونستم چقدر سیامک و دوست داره... یعنی جفتشون خیلی همو دوست داشتن...
تو این فکرا بودم که مهراب برای جواب یه توپ روی زمین شیرجه زد...
توپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشدتوپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشد.
داور جلو اومد... مهراب پاشو گرفته بود از اون فاصله هم فهمیدم که مصدوم شده...از جایگاه پریدم پایین... خوشبختانه والیبال مثل فوتبال نبود که تا یه تماشاگر پرید وسط با باتون و کشون کشون ببرنش بیرون.... اروم زمین و دور ز دم...
مهراب تعویض شده بود و کنار زمین نشسته بودو دو نفر داشتن به پاش میرسیدن...
منم کنارش ایستادم وگفتم: مهراب...
صورت خیس عرقشو به سمتم چرخوند وگفت: اینجا چی میکنی؟
کنارش رو زمین نشستم وگفتم: خوبی؟
ا ز درد داشت می مرد ولی گفت: خوبم...
دکترش گفت: زانوش ضرب دیده و احتمالا شکسته...
وای خدا جون... مگه چطوری افتاده بود.
سیامک به مربیش اشاره زد که تعویضش کنه...چون تیم تقریبا رسما برده بود مربیشون هم سیامک و اورد بیرون...
سیامک کنار من نشست و با نفس نفس گفت: چکار کردی پسر؟
مهراب لبخندی زد وگفت: از جونم مایه گذاشتم...
خندیدم و اونو گذاشتن رو برانکاردکه ببرنش....من و صبا و سیامک هم از باشگاه خارج شدیم...
البته سیامک برای عوض کردن لباس هاش کمی طول داد. ولی چون میدونستیم کدوم بیمارستان میبرنش به خاطر همین خیلی نگران نبودم که امبولانس وگم کنیم و اینا.
ساعت هشت شب بود ...
سیامک از اتاق بیرون اومد... میدونستم از بیمارستان و محیطش خوشش نمیاد. روی صندلی نشسته بود. صبا هم براش یه لیوان اب اورد وگفت: تو چته؟
سیامک اهی کشید وگفت: گشنم شده....
و کمی اب خورد.
من هم وارد اتاق شدم.مهراب روی تخت خوابیده بود.
کنار تخت مهراب ایستاده بودم ... داشتن زانوشو جا مینداختن....
اخم کرده بود و لبهاشو فشار میداد. خواستم برم بیرون که راحت داد و بیداد کنه اما دستمو گرفت.
جلوی دکتره خجالت کشیدم.
اروم گفت: به ارامشت احتیاج دارم...
لبه ی تخت نشستم وگفتم: هستم... و سعی کردم حواسشو پرت کنم...
داشتم براش میگفتم که مامانم اینا هم امشب نرفتن خونه ی خالم که صدای ترق استخون و شنیدم...
مهراب دستمو محکم تو دستش فشار داد و یه ناله ی بلند کرد... ترق ترق انگشتای خودمو هم شنیدم. با تمام زورش انگشتامو فشار میداد.
خودمم دردم گرفته بود.. اما دلم نیومد چیزی بگم...
بوی گچ میومد... به دستش هم یه سرم زدن و تو سرم هم مسکن تزریق کردن.. چشمهاشو بسته بود.صداش کردم...جوابی نداد. معلوم بود خوابیده و نسبتا اروم شده.
کار پاش تموم شد.
قرار بود شب و تو بیمارستان بمونه...
نظرات شما عزیزان: